- دوشنبه 31 ارديبهشت 1403

 
 
 
 
 
حقوق بشر
پناهندگی / اقامت
مهاجرت/انتگراسیون
جامعه/روحی-اجتماعی
مصاحبه / گفتگو
دیدگاه ها
ترجمه
پایان نامه
در دیگر رسانه ها
فیلم و صدا
درباره من
درباره سایت
Asyl / Aufenthalt
Menschenrechte
Über
 
 
برای فرزاد کمانگر، فرزاد را آزاد کنید! چاپ ارسال به دوست
29 دي 1388


نامه شعر گونه یک زن معلم کُرد با صدای خودش به همکار منتظر اعدامش فرزاد کمانگر،
معلم، رفیق و همبازی بچه های مدرسه



بعد از آنکه در نهم اسفند 1386 فرزاد کمانگر معلم جوان کُرد، دوست و رفیق و همبازی بچه ها و فعال حقوق بشری نامه ای خطاب به دانش آموزانش فرستاد و درحالی که او به "جرم" ! عشق به بچه ها و پایبندی به شرافت انسانی اش به عنوان یک معلم در آگاه کردن دانش آموزانش در انتظار اعدام بسر میبرد، از گوشه ای دیگری از این "تلخ سرزمین" به زنجیر کشیده شده، یار دردمند و همکار دیگری از او فریادی از دل برآورد تا دهان به دهان به گوش و قلب " فرزاد" رسانده شود.

به امید آنکه فرزاد زنده بماند، صدای بفنشه از مهاباد را از گوشه ای دیگر از این کره خاکی پژواک میدهیم تا در آسمان گلگون شده سرزمین "خورشید خانوم" روزنه ای به سوی قلب تپنده فرزاد و بچه هایش باز کند!

صدای اعتراض خود را برای آزادی فرزاد کمانگر به هر طریق که میتوانید بلندتر کنید!

***

آقا معلم در بند!
منهم اگر "شرعا " و "عرفا " گناه نباشد
خانم معلمی از صنف توام
و با اندیشه هایی از جنس اندیشه های تو
اما نه ! شک دارم که به آن پاکی و زلالی باشم .
و شک دارم که شاگردانم به خوبی
شاگردان معلم در بندی باشند
که به قیمت جان درسشان داده است
معلمی که در چار دیوارهای بلند
زندان رجایی شهر برای "کوروش"
آن قربانی فقر میگرید و
دلش برای گل خوردن از پسرکان خود
تنگ شده
و چقدر رویای پسرکانش را
هر چند به "نومیدی" دوست می دارد.
و اندیشه های پاکش نمی گذارند
به رویا ها و لیلا ها پشت کند.

بگذار من هم با ذغال
نه ! نه! با ذغال ! نه
با روژ لب شکسته
در جیب روپوش سیاه مریم
از ترس آن ناظم اخمو که خوب
می شناسیمش
درس" کوکب خانم" را
خط قرمزی بکشم تا
بگویم" عمه قزی" شدن
دیگر رسم نیست

من هم دلم تنگ است
من هم خسته از منطق تفریق ها و تبعیض ها
درس ریاضیات را زیر آن سنگ می گذارم
و در شیمی دنبال ماده ای هستم تا
نگذارد دخترکان آفتاب در ایفای نقش
"جنس دومی" خویش ٬ جوان نشده
پیر شوند.

آیا ممکن است؟!!!!

وای که اینجا میان کودکی و نه سالگی
چه فاصله ی حقیریست!!!!!
میان بی گناهی و گناهکار شدن
در این" تلخ سرزمین"
چه فاصله ی حقیریست!!!
و میان زندگی نکرده ای به مرگ محکوم شده
چه زمان 7 دقیقه ای حقیریست!!!

و آن که از عشق می گوید
و به انتظار معجزه ای
در یافتن یک جفت کفش نو و
سفره ای از نقل و شیرینیست
و می خواهد به جای مادر "دایه " بگوید و بنویسد
چه جنایتکار بزرگیست که جز
به مرگ " محکوم" نمی شود !!!!
وای که در این "سیاه زمین " ٬
"امنیت ملی" چه ارتفاع حقیری دارد!
که همه چیز به خطر میاندازدش!
همه چیز
همه چیز
کارگر نالان از فقرش
زن محروم از "حق بدنش"
چه زود حق شلاق می گیرند!

و رقصند ه های راضی به سیمفونی طبیعت
دست و پای بریده خود را
به جای" نفت بر سر سفره شان " کادو می گیرند!!
وای که چه خوب گفتی
میان دوست داشتن
لیلاها و رویا ها
و مصیبت مرد گشتن
میان خند ه های کودکی
و گریستن از غم نان
چه فاصله حقیری ست!!!

وای که درسم چه عقب است !
هنوز به شاگردانم نگفته ام
از درس چند تا چند زندگی امتحان است
هنوز به آنها نگفته ام مصیبت جنس دوم بودن
در سرزمین اهورا مزدا
مصیبتی به
چند سکه اسیر شدن است!!
و تاج بنفشه بر سر نهادن تا کجا در هزار توی
گم شدن است !

وای که درسم چه عقب است !
هنوز دخترکانم نمی دانند
قامت زیبایشان" شرم آور"است!
گیسوان زیبایشان در معرض دید
خورشید خانوم هم
"حرام " است !
و آرزوی پوشیدن شنل قرمز رنگ و
گل زرد بر سر نهادن
اقدام علیه " امنیت ملی " است!
هنوز به فرشتگان خود نگفته ام
کشتگاهی خواهند شد
برای هر بذر نا مطلوبی!
و به چند سکه و اندی
تازیانه خوردن را خواهند آموخت!

درسم از" ترسم" عقب است !
ترسم از آن روزی است که اگر دخترانم
درسشان را دوست نداشتند
به جای نوشتن " کاش دختر به دنیا نمی آمدیم"
بنویسند
کاش زاده نمی شدیم.

* بنفشه م. از مهاباد- 12 اسفند 1386 برابر با 2 مارس 2008
**ویدئو کلیپ در دی ماه 1388 ، تقریبا دوسال بعد از سروده شدن شع، ساخته شده است.

.......................................................................................................................................

نامه فرزاد کمانگر معلم منتظر اعدام به شاگردانش

بچه ها سلام،

دلم برای همه شما تنگ شده، اينجا شب و روز با خيال و خاطرات شيرين تان شعر زندگی می سرايم، هر روز به جای شما به خورشيد روزبخير می گويم، از لای اين ديوارهای بلند با شما بيدار می شوم، با شما می خندم و با شما می خوابم. گاهی «چيزی شبيه دلتنگی» همه وجودم را می گيرد .

کاش می شد مانند گذشته خسته از بازديد که آن را گردش علمی می ناميديم، و خسته از همه هياهوها، گرد و غبار خستگی هايمان را همراه زلالي چشمه روستا به دست فراموشی می سپرديم، کاش می شد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب » و تنمان را به نوازش گل و گياه می سپرديم و همراه با سمفونی زيبای طبيعت کلاس درسمان را تشکيل می داديم و کتاب رياضی را با همه مجهولات زير سنگی می گذاشتيم چون وقتی بابا نانی برای تقديم کردن در سفره ندارد چه فرقی مي کند، پی سه مميز چهارده باشد با صد مميز چهارده، درس علوم را با همه تغييرات شيميايی و فيزيکی دنيا به کناری مي گذاشتيم و به اميد تغييری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسيم بدرقه مي کرديم و منتظر تغييری می مانيدم که کورش همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای هميشه سقوط ننمايد و ترکمان نکند، منتظر تغييری که برای عيد نوروز يک جفت کفش نو و يک دست لباس خوب و يک سفره پر از نقل و شيرينی برای همه به همراه داشته باشد.

کاش می شد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کرديمان را دوره می کرديم و برای هم با زبان مادری شعر می سروديم و آواز می خوانديم و بعد دست در دست هم می رقصيديم و می رقصيديم و می رقصيديم. کاش می شد باز در بين پسران کلاس اولی همان دروازه بان می شدم و شما در رويای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل می زديد و همديگر را در آغوش می کشيديد، اما افسوس نمی دانيد که در سرزمين ما روياها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود می گيرد، کاش می شد باز پا ثابت حلقه عمو زنجيرباف دختران کلاس اول مي شدم، همان دخترانی که می دانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی مي نويسيد کاش دختر به دنيا نمی آمديد.

می دانم بزرگ شده ايد، شوهر می کنيد ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلايشی هستيد که هنوز «جای بوسه اهورا مزدا» بين چشمان زيبايتان ديده می شود، راستی چه کسی می داند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبوديد، کاغذ به دست برای کمپين زنان امضاء جمع نمی کرديد و يا اگر در اين گوشه از «خاک فراموش شده خدا» به دنيا نمی آمديد، مجبور نبوديد در سن سيزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت «زير تور سفيد زن شدن» برای آخرين بار با مدرسه وداع کنيد و «قصه تلخ جنس دوم بودن» را با تمام وجود تجربه کنيد. دختران سرزمين اهورا، فردا که در دامن طبيعت خواستيد برای فرزندانتان پونه بچينيد يا برايشان از بنفشه تاجی از گل بسازيد حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکی تان ياد کنيد.

پسران طبيعت آفتاب می دانم ديگر نمی توانيد با همکلاسی های تان بنشينيد، بخوانيد و بخنديد چون بعد از «مصيبت مرد شدن» تازه «غم نان» گريبان شما را گرفته، اما يادتان باشد که به شعر، به آواز، به ليلاهايتان، به روياهای تان پشت نکنيد، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس «شعر و باران» باشند.

 به دست باد و آفتاب می سپارم تان تا فردايی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمين مان مترنم شويد.

رفيق، همبازی و معلم دوران کودکيتان
فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج

 
 
 

hanifhidarnejad@yahoo.de | استفاده از مطالب این سایت با ذکر منبع بلامانع است | Copyright©www.hanifhidarnejad.com 2005-2024