- پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403

 
 
 
 
 
حقوق بشر
پناهندگی / اقامت
مهاجرت/انتگراسیون
جامعه/روحی-اجتماعی
مصاحبه / گفتگو
دیدگاه ها
ترجمه
پایان نامه
در دیگر رسانه ها
فیلم و صدا
درباره من
درباره سایت
Asyl / Aufenthalt
Menschenrechte
Über
 
 

نامه سرگشاده به مریم رجوی






pan20

pan19
غربت یا غریبه گی؟ چاپ ارسال به دوست
27 دي 1388


images.google
"غربت" به معنی "دور شدن، دور شدن از شهر خود، دور شدن از وطن، جای دور از خانمان، آنجا که وطن شخص نباشد" تعریف شده است. (فرهنگ فارسی عمید) احساس غربت در زبان روزمره، احساسی است همراه با دلتگی و غم دوری از وطن، دوری از شهر محل سکونت و دوری ازمحله و جمع دوستان و تمامی آن تعلقاتی که آدمی با او بزرگ شده است و اینک دوری و دور شدن از آنها برایش درد آور است. وقتی احساس خلائی که بواسطه از دست دادن "آن تعلقات" بوجود آمده است با احساس عدم شناخت و نا آشنائی با فرهنگ و مناسبات اجتماعی شهر و کشور جدید همراه شود، احساس "غربت و غریبه گی" با هم عجین می شوند.  

در مهاجرت، غربت یا تبعید، آدمی باید همه چیز را از صفر شروع کند. در کنار فشار های روحی و عاطفی مربوط به ترک کشور، خانواده، محله و دوستان، هنوز از راه نرسیده، کوهی از "مشکلات" نظیر مشکل زبان، محل زندگی، اقامت، کار و تحصیل و تامین درآمد و ...  جلوی پای آدم سر بلند می کند. برخی از این مشکلات متاثر از کشور و شرایط جدید زندگی و محیط اطراف ایجاد و یا تشدید می شوند. این مشکلات بیشتر جنبه روحی- اجتماعی داشته و می توانند به مرور زمان منشاء یکسری مشکلات باز هم بیشتری گشته یا حتی زمینه ساز برخی بیماری های روحی- روانی را فراهم می سازند.

بسته به اینکه انگیزه خروج از کشور چه بوده است، و بسته به سن و سال و میزان تحصیلات، مجرد یا متاهل بودن و نیز بسته به زن یا مرد بودن، ویژه گی های روحی و شخصیتی و بالاخره بسته به داشتن یا نداشتن یک دوست، حامی یا پشتیبان در کشور جدید...، میزان سختی های پیش رو  و به تناسب آن، ظرفیت مقابله با آنها، در هر فرد تازه وارد کم یا زیاد شده و نتیجه و  برخورد با این مشکلات نیز می تواند متفاوت از هم باشد. 
 

کمبود یک "دوست واقعی"
یکی از مشکلات موجود در بین پناهجویان، پناهندگان، مهاجرین و تبعیدیان ایرانی در آلمان (و برخی دیگر از ملیت های خاورمیانه ای و شرق آسیا و آفریقا) محروم شدن از "خانواده بزرگ" و ارتباطات خانوادگی و اجتماعی ای است که در کشور خود از آن برخوردار بوده اما اینک جایگزینی برای آن ندارند. این "رابطه های دوستی" جائی بوده است برای طرح بسیاری از مسائل، "درد دل ها"، ترس ها و نگرانی ها. این دوستی ها جائی بوده است برای طرح بسیاری از رازهائی که آدم در دلش داشته و با هرکسی نمی توانسته و یا نمی خواسته در موردش حرف بزند. "درد دل هائی" که از مسائل شخصی تا مشکلات کاری و  اجتماعی، یا مسائل خانوادگی را در بر می گرفته است. این ارتباطات و حرف زدن ها در بسیاری موارد در "سبُک شدن" فشارهای فکری و روحی و عصبی نقش تعیین کننده ای بازی می کرده اند. ارتباطاتی که در آن، با حرف زدن با یک دوست یا فرد قابل اعتماد، می شد "خود را خالی کرد"، بی آنکه نگران آن بود که آن حرف ها جای دیگری "درز" پیدا کند. تکیه به دوستی که آدم فکر میکرد او مرا می فهمد، و البته در بسیاری موارد این احساس "درک و تفاهم" دوطرفه و دوجانبه بوده، به آن دوستی یا و رابطه ها رنگ و بوئی دیگری می داده است. 
برای آدم تازه وارد شده به جامعه غرب (در اینجا آلمان) در سالهای اول (و برای عده ای هم حتی با وجود سپری شدن سالها)، خلاء آن رابطه ها و دوستی ها پیوسته خود را نشان می دهد.

در جامعه تماما صنعتی آلمان، از آن "خانوداه بزرگ" و "جمع دوستان" دیگر خبری نیست، دوستی ها محدود تر و زمان برای برنامه های دسته جمعی و دور هم جمع شدن ها خیلی کم تر است. برای کسی که تازه  وارد این کشور میشود پیدا کردن "دوست" ساده نیست.

مگر در آنجا (کشور مبداء، ایران) پایه دوستی و دوست یابی چه بود؟ دوستی ها در ایران به مرور زمان شکل گرفته و مجموعه ای از تاریخچه و خاطرات مشترک آنرا ساخته بود. فراز و نشیب و مشکلات زندگی منجر به این شده بود تا از بین جمع زیادی از آدمها، چند نفر دوست قابل اعتماد که بشود روی آنها حساب کرد را انتخاب کرد، زیرا با هر کسی که نمی شد "دوست" شد. اگر رابطه سلام و علیک و یا حتی برنامه های دسته جمعی و شوخی و خوش گذرانی، جمع بزرگی را شامل می شد، اما در عوض رابطه "دوستیِ خاص"، فقط به چند نفر مشخص محدود می شد. چند نفری که "آزمایش" خودشان را پس داده بودند. 

اما برای آدم مهاجر و تبعدی و پناهجوی تازه وارد شده به خارج از کشور (در اینجا آلمان)، در ابتدای ورود، آن زمینه و سابقه و شناخت و اعتماد لازم که بر اساس آن پایه یک دوستی بنا می شود، وجود ندارد. دوستی محصول یک دوره آشنائی طولانی و سوابق و خاطرات مشترک نیست. دوستی در ابتدا، یک "دوستی اجباری" است. آدم تازه وارد به دلیل مشکل زبان "مجبور" است ابتدا دوستانی را در بین هم زبانان خود انتخاب کرده یا اگر این تازه وارد حتی کمی آلمانی و انگلیسی بلد باشد، "مجبور" است در حدی که زبان بلد است با کسانی که حاضر باشند با او ارتباط برقرار کنند، وارد دوستی شود. تعیین محل زندگی و ... خیلی موارد دیگر نیز انتخابی نیست. بنابر این آن شخص تازه وارد، در شرایطی قرار می گیرد که تقربیا همه شرایط بیرونی زندگی اش خارج از خواست و انتخابش تعیین شده و برای دوستی نیز "ناگزیر" به انتخاب از بین یک جمع بسیار محدود خواهد بود که در اطرافش قرار گرفته اند. البته بسیاری افراد بهترین دوستان سال های آینده خود را در همین شرایط پیدا میکنند، اما به مرور زمان اگر چه همه آن تازه واردان دیروز، دوستانی را می یابند، اما اکثرا  آن خلاء و کمبود دوستان دوره زندگی در ایران را دائما با خود حمل میکنند.

زبان مادری، زبان "احساس"
"زبان" سخن گفتن، کارکرد های متفاوتی دارد. یک از آن کارکردها برقراری ارتباط و فهمیدن و فهماندن خود است. زندگی در خارج از کشور حتی اگر با برنامه ریزی و هدف قبلی هم نبوده باشد؛ انسان را ناگزیر به یادگیری زبان کشور جدید محل سکونت میکند. زبان، فوری ترین ابزار ارتباط با دیگران در کشور جدید بوده و کلید پیشرفت های بعدی به شمار می آید. بنابراین یادگیری زبان فراتر از خواست و میل شخصی، یک ضرورت است. فاکتورهای متفاوتی می تواند یادگیری زبان را کُند یا تند تر و یا سخت و آسانتر سازد.
تجربه عملی نشان میدهد بجز درصد محدودی از افراد که از استعداد بالائی در یادگیری سریع زبان برخوردارند، بقیه افراد بالای 20 سال، بین یک تا سه سال زمان نیاز دارند تا بتوانند علاوه بر کارهای معمول روزانه، برخی از کار های اداری، مراجعات پزشکی، تماس های تلفنی یا خواندن نامه های اداری همراه با فهم آن را به زبان کشور محل سکونت خود مستقلا انجام دهند. همین حد از یادگیری زبان، که به مرور زبان تکمیل و تکمیل تر نیز می شود، یک موفقیت بزرگ به حساب میاید. آن فرد تازه وارد، دیگر برای هر کاری وابسته به مترجم و ترجمه دیگران نیست و خودش میتواند حرفش را بزند. می تواند رادیو و تلویزیون و روزنامه ها را بخواند و بشنود و بفهمد و کم کم با جامعه ارتباط برقرار کرده و بدینگونه می فهمد که در اینجا چه خبر است و دیگر خود را کاملا غریبه احساس نمی کند. به مرور زمان با دیدن دوره های آموزشی یا تحصیل و  رفتن به سر کار، یا از طریق کودکستان و مدرسۀ بچه ها، این ارتباطات بیشتر و گسترده تر هم شده و زمینه آشنائی و دوستی با جمعی از افراد ایرانی یا غیر ایرانی نیز فراهم می گردد. برخی از این افراد دوستان نزدیکی برای هم شده و به تدریج و بعد از چند سال، آن فرد تازه وارد، دیگر خود را تنها و غریبه احساس نمی کند. هرچقدر زبان آن فرد تازه وارد بهتر و سلیس تر باشد، ارتباط او با دیگران در کشور جدید راحت تر شده، و فراتر از فقط برقراری ارتباط، می تواند در گفتگو با دیگران از لایه های عمیق تری از احساساتش نیز حرف بزند.

یک کارکرد دیگر زبان، علاوه بر برقراری ارتباط با دنیای پیرامون، انتقال احساس درونی انسان است. فهمیدن و فهماندن دنیای درون، ظرافت و لطافت و حساسیت های خاص خود را دارد.  زبان مادری، زبان احساس است. زبانی است که انسان با آن بدون تحمل فشار فکری به خود و بی آنکه نگران آن باشد که آیا گراماتیک جمله بندی هایش درست یا غلط است، حرف دلش را می زند. در این زبان، در هر کلام یا هر ضرب المثلی، "دنیائی حرف" خوابیده که نیاز به توضیح و تشریح ندارد. حتی آهنگ کلام میتواند مفهوم و معنی و تاثیر جداگانه ای بر مخاطب داشته باشد. تجربه عملی با بسیاری از پناهجویان، پناهندگان و مهاجرین (ایرانی و غیر ایرانی) که به روانشناس، روانپزشک یا روانکاو مراجعه میکنند، نشان میدهد که بسیاری از این افراد حتی اگر مشکل زبان برای تشریح وضع خود نداشته باشند، ترجیح میدهند به یک رواندرمانِ هموطن مراجعه کرده و به زبان مادری "حرف دل"شان را بزنند.

در فعالیتهای تفریحی و دسته جمعی، بسا بیش از "زبان ارتباطی"، "زبان احساسی" مورد نیاز است. زبانی که میتوان با آن بطور متقابل با دیگران از غم و شادی خود گفت و شنید. از ناراحتی ها و خوشی ها تعریف کرد. از خاطرات گذشته یاد کرده و  به دنیای آرزوها پرواز کرد. زبانی که با آن می توان از ترس ها و امیدها و رازها و آوازها حرف زد و یا با قطعه شعری حال خویش را بیان کرد و...

هر چقدر آن فرد تازه وارد دیروز، دوران بیشتری را در کشور زادگاه خود گذرانده باشد، و هر چقدر زبان کشور جدید را کمتر مسلط شده باشد، امکان برقرای ارتباط با دوستان جدید به "زبان احساسی" نیز برای او سختر می شود و جای نزدیکی و گرمی و صمیمت با دوستان و جمع جدید را فاصله گرفتن، یا گوشه گیری پر می کند.

کمبود یک جمع گرم و صمیمی و برنامه های دسته جمعی
هرچقدر یک فرد در دوران کودکی و نوجوانی و در مدت زندگی در زادگاهش بیشتر در جمع و برنامه های دسته جمعی بزرگ شده باشد یا با دوستانش بیشتر "گره" خورده باشد، نیاز او در کشور جدید برای پیدا کردن چنان جمع های جایگزین نیز بیشتر می شود. پیدا کردن یک جمع جدید که بشود با آن، برنامه های دسته جمعی داشت نیز معمولا چند سال زمان نیاز دارد. برای افراد جوان و یا مجرد این دوره کوتاه تر و برای افراد مسن یا خانواده ها، این دوره، هم طولانی تر و هم پیدا کردن جمع مناسب، سخت تر خواهد بود.
در ایران، جمع دوستان و  برنامه های دسته جمعی فرصتی است برای فرار از غم و فشار های فکری، خانوادگی و اجتماعی. هر جشن تولد یا ازدواج یا هر مناسبتی، بهانه ای است برای دور هم جمع شدن و "زدن و رقصیدن و خندیدن و خود را خالی کردن". تکرار این برنامه ها در سالهای طولانی، خاطرات مشترکی را در ذهن و ضمیر و قلب هر فرد و بین او با آن دوستان و آن سرزمین موجب شده و آنها را بهم گره می زند. وقتی چنین فردی به خارج کشور آمده و در اینجا زنگی میکند، ابتدا از جمع جدیدی که پیدا کرده است همان تصور و انتظارات شکل گرفته از ایران را داشته و به نحوی در تلاش است تا این جمع جدید را جایگزین آن جمع و جمع های گذشته اش کند. اما بدلیل آنکه" روح و فرهنگ دیگری" بر این جمع تازه حاکم است و به دلیل آنکه با این جمع جدید هنوز خاطرات و دنیای مشترک وجود ندارد، آن امید و انتظار می تواند به سرعت به یاس و سرخوردگی منجر شود. و هر چقدر زبان احساسی فرد در جمع جدید ضعیف تر باشد، این سرخوردگی نیز بیشتر تشدید شده و در مواردی نتیجه آن خواهد شد که چنین فردی بدنبال آن خواهد بود تا در بین هم وطنان و هم زبانان، یک جمع جدید را جستجو کند.

زندگی در گذشته
برای یک تبعیدی، یک پناهجو، یک پناهنده که وقتی از کشور خارج شده بود فکر میکرد به زودی دوباره به کشورش باز خواهد گشت و خود را در کشور جدید "موقتی" حساب میکرده است، وقتی سالها پشت سر هم می گذرد و دیگر از بازگشت خبری نمی شود و وقتی این دوری فیزیکی و جغرافیائی حتی با یک دیدار کوتاه نیز جبران شدنی نیست، به تدریج حس غم، بیشتر و بیشتر می شود. وقتی این دوری سالها و دهه ها به طول انجامد و فرد امکان برقراری ارتباط مجدد فیزیکی با زادگاه خود را بدست نیاورد، تلاش میکند تا  آن گذشته را برای خود بازسازی کرده و به تدریج یک ماکت کوچک از آن شهر و دیار را در خانه خود می سازد و جمع آوری میکند. گرایش به موزیک، گرایش به غذا، به مراسم و سنتها و هر چیزی که "بوی آنجا و آنزمان" را میدهد، بیشتر می شود. به این ترتیب فرد به میزان زیادی از زمان "حال" کنده شده، و در "گذشته" و خاطرات آن سیر و سیاحت می کند. در این حالت "آینده" کم کم بی معنی شده و تنها زمانی می تواند موجب شادی و امید شود که بازگشت به "آن گذشته" را نوید دهد.

عده ای از این دسته مهاجرین پس از مدتی، در خود نیاز و اشتیاق بازگشت به ایران یا رفت و آمد به آنجا را کشف میکنند. عده ای نیز فکر میکنند آمدن افراد خانواده برای دید و بازدید به آلمان می تواند به آنها کمک کند و عده ای نیز به دنبال آن هستند تا با آوردن و ماندگار کردن برخی از اعضای خانواده شان به تنهائی خود پایان دهند. تجربه عملی کار با این چند دسته ایرانیان نشان میدهد که آنان اگر چه جغرافیای زندگی خود را تغییر میدهند، اما در فکر و روح و احساسشان در همان کشور (ایران) باقی مانده و در گذشته خود ثابت و فیکس می شوند. آنها نه در "حال" زندگی میکنند و نه میتوانند به گونه ای مؤثر به "آینده" فکر کنند. حجم زیادی از فکر آنها را گذشته اشغال میکند و تمایل به زنده کردن گذشته و درست کردن یک "ایران کوچک" در چهار دیواری خانۀ شان پیوسته در آنها تشدید می شود. بعضا و به تدریج و به گونه ای افراطی دکوراسیون خانه، لباس، کیف و ...  بسیاری لوازم زندگیشان را اجناس خریده شده یا ساخت ایران تشکیل میدهد.

دوری از روند تغییر و تحولات سریع اجتماعی در ایران و " فیکس" شدن در گذشته، موجب آن می شود تا این دسته از افراد از درک واقعیت شرایط دور شده و در ارتباطات اجتماعی با دیگران یا در روشهای تربیتی با فرزندان خود با همان زبان و معیارهای فیکس شده در گذشته رفتار کرده یا انتظارات خود از دیگران را با آن معیارهاست که تنظیم می کنند. این دوری از واقعیت می تواند خود موجب تنش هایی در مناسبات انسانی آنها با دیگران یا در خانواده شده و آن حلقه کوچک دوستان، باز هم کوچک و کوچک تر می شود. پس از مدتی، این دسته از افراد خود را کاملا تنها احساس کرده و پناه بردن به گذشته و خاطرات گذشته نیز دیگر آن نقش "تسکین دهنده" را برای آنان از دست می دهد. استمرار و تعمیق این وضعیت، شکل گیری بحران های شخصی و خانوادگی و اجتماعی را زمینه سازی می کند، وضعیتی که میتواند در ادامه به بیمار های روحی- اجتماعی یا روحی- روانی راه ببرد. (در بین بیماری های روحی- اجتماعی و روحی- روانی، افسردگی شایع تر می باشد. علاوه بر آن میتوان به ناراحتی جسمی مختلف همراه با درد که برای آنها منشاء جسمی یافت نمی شود اشاره کرد، مانند ناراحتی های گوارشی، دردهای مزمن کمر و یا سردرد های شدید)

تاثیر احساس غربت و غریبه گی در انطباق و پیوند با جامعه جدید
برای آندسته که در کشور جدید از "احساس غربت و تنهائی" رنج برده و زیر فشار هستند، بویژه برای آنانی که از بین این دسته  در برقرای ارتباط اجتماعی با پیرامون خود مشکل دارند، یکی از راه های فرار از این وضعیت پناه بردن به موزیک و فیلم های فارسی و یا دیدن مستمر تلویزیون های فارسی زبان است. استمرار این وضعیت نه تنها به بر طرف شدن مشکل تنهائی و غلبه بر احساس غربت کمکی نمی کند، بلکه موجب ایزوله شدن هرچه بیشتر فرد و بی خبری او از وقایع شهر و کشوری که در آن زندگی میکند، خواهد شد. در چنین مواقعی "حس" غربت و غریبه گی همچون ترمز بازدارنده ای عمل میکند که مانع از حرکت فرد برای برقراری با محیط پیرامون می شود.
تجربه عملی کار با ایرانیان نشان میدهد که بسیاری از این دسته از افراد با حساسیت بالائی نسبت به رفتار دیگران با خود برخورد کرده و با سوء برداشت، بسیاری از رفتارها را به حساب "خارجی ستیزی" یا "سرد بودن" آلمانی ها گذاشته و یا در مواردی از این نیز فراتر رفته و با قضاوت نادرست و ناعادلانه، برچسب "فاشیستی و هیتلری" به آنان می زنند. این نوع رفتار بیشتر وسیله ای برای توجیه بی عملی و گوشه گیری بوده و فرد بجای آنکه در "خود" به دنبال ریشه مشکل بگردد، ساده ترین راه را انتخاب کرده و "بیرون از خود" را مقصر جلوه میدهد. در این تفکر، همه با او مشکل داشته و گوئی "زمین و زمان" دست به دست هم داده اند تا مانع پیشرفت، موفقیت یا راحتی او شوند. از ادارات دولتی و صاحبخانه گرفته تا همسایه و راننده اتوبوس و از رادیو تلویزیون گرفته تا پرستار و دکتر همه "بد" می شوند. زبان آلمانی بدترین و سخت ترین زبان دنیا می شود، معلم زبان، بدترین معلم می شود، آب و هوای آلمان "مزخرف"ترین آب و هوا می شود و...
در واقع در مورد این دسته از افراد، عدم انطباق با جامعه و عدم ایفای یک نقش فعال در سرنوشت خویش، بیش از آنکه محصول عوامل خارجی باشد، ناشی از آن حس و آن روحیه بازدارنده است. حس و روحیه ای که به میزان زیاد توسط خود فرد ایجاد شده یا به آن دامن زده شده است.
بسیاری از این دسته از افراد با گریز از محیط و جمع های آلمانی تلاش میکنند تا با جمع ایرانیان ارتباط برقرار کنند. در این حالت تلاش آنها بیشتر متوجه دوست یابی از بین کسانی است که مشکل مشابه ای همچون خود آنها داشته باشند. آشنائی با دیگر ایرانیانی که بطور فعال خود را با جامعه آلمان پیوند می زنند کم دوام بوده و این دوست یابی اغلب به افرادی ختم می شود که در توجیه بی عملی و گوشه گیریشان، عوامل خارجی را برجسته می کنند. در واقع این دسته از افراد بدنبال "دوستی" می گردند که همدیگر را تائید کنند.
در این دسته از مهاجرین و پناهندگان و تبعیدیان، هستند افرادی که از این بیم دارند که عدم انتگراسیون و انطباق آنها با جامعه، برقرار ماندن مشکل زبان بعد از سالها زندگی در آلمان، بی کاری آنها و...  نشانه ای از ضعف یا عقب افتادگی آنها تلقی شود. از این رو ترجیح میدهند دایره ارتباطات خود را  پس از مدتی، حتی با ایرانیان نیز تنگتر کرده و به این ترتیب خطر قوت گرفتن زمینه های افسردگی در مورد آنها بیشتر می شود.

چه باید کرد؟
اول و قبل از هر چیز باید حس "غربت" را درک کرد و به آن احترام گذاشت. این حس به خودی خود "منفی" نبوده و اینگونه نیست که حتما از خود، آثار باز دارنده به جای بگذارد. این حس، ارتباط انسان با ریشه ها، خاطرات و افراد و سرزمینی را در خود به همراه دارد که برای هر فرد با ارزش است. گذشت زمان می تواند شدت این حس را کم کند، اما نمی تواند آنرا از بین ببرد. یک بوی یا  رنگی خاص، یا  صدای یک موزیک، یا صحنه یک غروب یا طلوع آفتاب و بسیاری صحنه ها یا موقعیت های دیگر در زندگی روزمره می توانند آن حس را دوباره زنده کنند. بنابر این نباید آن حس را نفی یا سرکوب کرد. باید وجود آنرا پذیرفت و حتی در مواقعی که لازم است به آن میدان داد تا در شکلی مناسب (غم و اندوه یا گریه) خود را بیرون بریزد. این احساسی کاملا انسانی و شایسته تقدیر است.

در کنار پذیرش و احترام به حس "غربت"، باید با حس "غریبه گی" آگاهانه مبارزه کرد. البته داشتن حس غریبه گی در یک کشور یا در یک محیط جدید برای مدتی طبیعی است، اما نباید به آن دامن زد و نباید این مدت را عمدا یا ناخواسته طولانی و طولانی تر کرد. شناخت شهر و محله و یک کشور جدید و فرهنگ و مناسبات حاکم بر آن البته به سرعت امکان پذیر نمی باشد، اما می توان از همان روز اول ورود به کشور جدید، برای کسب این شناخت و بر قراری این رابطه تلاش کرد و اگر هم این تلاش تا کنون انجام نشده است، می توان از هم اکنون و با این روحیه به آن نگاه کرد.

حس "غریبه گی" ، به میزان زیادی اعتماد به نفس فرد در کشور و محیط جدید را ضعیف می کند. با این حس، آدمی خودش، خودش را "خودی" به حساب نیاورده و پیوسته فکر میکند که دیگران هم دارند او را به چشم یک "خارجی" و "غریبه" نگاه میکنند. این عدم اعتماد به نفس، مانع بزرگی بر سر برقراری ارتباط اجتماعی شده و در مناسبات کاری با همکاران یا در مناسبات اجتماعی با همسایگان یا دیگر شهروندان نیز تاثیرات خودش را بر جای می گذارد.

روحیه انسانی فراتر از مرزهای جغرافیائی، "مرز"ی نمی شناسد. اگر ایران زادگاه من است، زمین، کُره زمین، خانه همه ماست. کسی کمتر یا بیشتر از کس دیگری نمی تواند ادعای صاحب خانگی داشته باشد. با دید و نگاه "شهروند جهانی"  هیچ کس بیش از دیگری حقی بر کس دیگر نداشته و همه برابرند، یا اگر واقعی تر گفته شود، باید که برابر باشند.

جدا از آگاهی و ارداه شخصی در برخورد با این موضوع، باید توجه داشت که در موارد لازم نیز میتوان از کمک های تخصصی استفاده کرد و با مراجعه به یک مرکز مشاوره یا یک روانشناس برای شناخت ریشه های آن "حس غریبه گی" و تقویت حس اعتماد به نفس کمک گرفت.
 

سایت انتگراسیون- حنیف حیدرنژاد مددکار اجتماعی و مشاور در امور روحی- اجتماعی
 
آخرین مطالب:
 
 
 

hanifhidarnejad@yahoo.de | استفاده از مطالب این سایت با ذکر منبع بلامانع است | Copyright©www.hanifhidarnejad.com 2005-2024